درويشي به در دهي رسيد جمعي كدخدايان را ديد آن جا نشسته. گفت: مرا چيزي دهيد وگرنه به خدا با اين ده همان كار كنم كه با ده ديگر كردم .
ايشان بترسيدند. گفتند : مبادا كه ساحري باشد كه از او خرابي به ده ما برسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه : با آن ده چه كردي؟
گفت : آن جا چيزي خواستم ندادند به اين ده آمدم ، اگر شما نيز چيزي نمي داديد اين ده را رها مي كردم و به دهي ديگر مي رفتم!
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
حکایت ها،
،
:: برچسبها:
حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,